سالها پیش از این،زیر یک سنگ گوشه ای از زمین، من فقط یک کمی خاک بودم همین. یک کمی خاک که دعایش پر زدن ان سوی پرده ی اسمان بود ؛ ارزوهایش همیشه دیدن اخرین قله ی کهکشان بود، خاک هر شب دعا کرد، از ته دل خدا را صدا کرد ، یک شب اخر دعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد........... و خدا........
تکه ای خاک برداشت، اسمان را در ان کاشت، خاک را توی دستان خود ورز داد، روح خود را به او قرض داد.
خاک......
توی دستان خدا نور شد، پر گرفت و از زمین دور شد.
راستی .................... من همان خاک خوشبخت همان نور هستم
پس چرا گاهی این همه از خدا دوووووووووووور هستم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟